1- آب فراوان بنوشید.
10- هر روز 10 تا 30 دقیقه پیادهروی کنید و در حین پیادهروی، لبخند بزنید.
در :
ادامه مطلب ...
لقمان حکیم به فرزندش مى گفت :
فرزندم ! پیش از تو مردم براى فرزندانشان اموالى گرد آوردند. ولى نه ،
اموال ماند و نه فرزندان آنها و تو بنده مزدورى هستى . دستور داده اند کار بکنى و مزد
بگیرى ! بنابراین کارت را به خوبى انجام بده و اجرت بگیر!
در این دنیا مانند گوسفند مباش که میان سبزه زار
مشغول چریدن است تا فربه شود و زمان مرگش هنگام فربهى اوست . بلکه دنیا را مانند
پل روى نهرى حساب کن که از آن گذشته و آن را ترک مى کنى که دیگر به سوى آن
برنمى گردى ...
بدان چون فرداى قیامت در برابر خداوند توانا بایستى از چهار چیز
سواءل مى شود:
1. جوانیت را در چه راهى از بین بردى ؟
2. عمرت را در چه راهى نابود نمودى ؟
3. مالت را از چه راهى به دست آوردى ؟
4. در چه راهى خرج کردى ؟
فرزندم ! آماده آن مرحله باش و خود را براى پاسخگویى حاضر کن !
هر کاری که انگیزه خدائی نداره ابتـــره ...
ذکر نام خدا تشـریفات نیست ، انگیـزه کاره !
هدف مادی به اوجش که رسید خاموش میشه ... اما هدف الهی مثل ذات پاک خودش جاودانه است .
روزى ابراهیم خلیل در کوه بیت المقدس به دنبال چراگاهى براى گوسفندانش مى گشت .
مردى را دید که مشغول نماز است .
ابراهیم پرسید:
بنده خدا! براى چه کسى نماز مى خوانى ؟
مرد پاسخ داد:
براى خداى آسمان .
ابراهیم : آیا از بستگان تو کسى مانده است ؟
مرد: نه !
- پس از کجا غذا تهیه مى کنى ؟
- در تابستان میوه این درخت را مى چینم و در زمستان مى خورم .
- خانه ات کجاست ؟
- به کوه اشاره کرد و گفت آنجاست .
- ممکن است مرا به منزلت ببرى امشب مهمان تو باشم ؟
- در جلوى راه من آبى است که نمى توان از آن گذشت .
- تو چگونه مى گذرى ؟
- من از روى آب مى روم .
- دست مرا هم بگیر شاید خداوند به من قدرت دهد تا از آب بگذرم . پیرمرد دست ابراهیم
گرفت هر دو از آب گذشتند و به منزل آن مرد رسیدند. حضرت ابراهیم از او پرسید:
کدام روز مهمترین روزهاست ؟
مرد عابد گفت :
روز قیامت که خداوند پاداش اعمال مردم را در آن روز مى دهد.
ابراهیم : خوب است با هم دست به دعا برداریم و از خداوند بخواهیم ما را از شر آن روز
نگهدارد.
مرد عابد: دعاى من چه اثرى دارد؟ به خدا سوگند! سى
سال است به درگاه خداوند دعایى مى کنم ، هنوز هم مستجاب نشده است !
- مى خواهى بگویم چرا دعایت مستجاب نمى شود؟
- چرا؟ بفرمایید!
- خداوند بزرگ هنگامى که بنده اى را دوست داشته باشد دعایش را دیر اجابت مى کند تا
بیشتر مناجات کند و بیشتر از او بخواهد و طلب کند. چون این حالت را از بنده اش دوست
دارد. اما بنده اى که مورد لطف خدا نیست اگر چیزى درخواست کند، زود اجابت مى کند یا
قلبش را از آن خواسته منصرف نموده ناامیدش مى کند تا دیگر درخواست نکند. آنگاه
پرسید:
چه دعایى مى کردى ؟
عابد گفت :
سى سال پیش گله گوسفندى از اینجا گذشت ، جوانى زیبا که گیسوان بلندى داشت
گوسفندان را چوپانى مى کرد از او پرسیدم : این گوسفندان از آن کیست ؟
گفت : از ابراهیم خلیل الرحمان است . من آن روز گفتم :
پروردگارا! اگر در روى زمین خلیل و دوستى دارى ، او را به من نشان بده .
ابراهیم فرمود:
پیرمرد! خداوند دعایت را اجابت کرده ، من همان ابراهیم
خلیل الرحمان هستم . آنگاه برخاسته یکدیگر را به آغوش کشیدند.
صبح شد و بانگ الرحیل برخاست و قافله عشق عازم سفر تاریخ شد ...
خدایا ، چگونه ممکن است که تو این باب رحمت خاص را تنها بر آنان گشوده باشی که در شب هشتم ذی الحجه سال شصتم هجری مخاطب امام بوده اند ، و دیگران را ازین دعوت محروم خواسته باشی ؟ آنان را می گویم که عرصه حیاتشان ، عصری دیگر از تاریخ کره رض است . " هیهات ما ذلک الظن بک " . ما را از فضل تو گمان دیگری است . پس چه جای تردید؟
راهی که آن قافله عشق پای در آن نهاد راه تاریخ است و آن بانگ الرحیل هرصبح در همه جا برمی خیزد...
الرحیل الحیل !
اکنون بنگر حیرت عقل را و جرأت عشق را!
زمین نه جای ماندن که گذرگاه است ... گذر از نفس به سوی رضوان حق.
هیچ شنیده ای که کسی در گذرگاه ، رحل اقامت بیفکند؟...
ومرگ نیز دراینجا همان همه با تو نزدیک است که در کربلا، و کدام انیسی از مرگ شایسته تر؟
که اگر دهر بخواهد با کسی وفا کند و او را از مرگ معاف دارد، حســیـن که از من و تو شایسته تراست.
رشحاتی از فتح خون، شهید آوینی
عقل می گوید بمان و عشق می گوید برو ... و این هر دو ، عقل و عشق را خداوند آفریده است تا وجود انسان در حیرت میان عقل و عشق معنا شود.
در روز هشتم ذی الحجه ، یوم الترویه ، امام حسین علیه السلام آگاه شد که عمروبن سعیدبن عاص با سپاه انبوه به مکه وارد شده است تا او را مخفیانه دستگیر کنند و به شام ببرند واگرنه ... حرمت حرم امن را با خون او بشکنند.
آنان که رو به ســوی قبله خویش نماز می گزارند ، معنای حرمت حرم امن را چه می دانند؟
کعبه آنان که در مکه نیست تا حرمت حرم مکه را پاس دارند، کعبه آنان قصر سبزی است در دمشق که چشم را خیره می کند. آنجا بهشتی است که در زمین ساخته اند.
و اذا قضی امراً فَانّما یقول له کن فیکون. در میان «کن » و «یکون» تنها همین «فا» فاصله است ، و آن هم در کلام ، نه در حقیقت. آیا امام که خود باطن کعبه است ، اذن خواهد داد که این بدعت عظیم واقع شود و حرمت حرم با خون او شکسته شود؟... خیر.
در حسرت تیمارت هستم که دستی شود بر سرم و چشمی که گرمای محبتی در دلم بکارد و در حسرت شکستنم. بغضی که این گونه در گلو سنگینی می کند.
می گویندهمسایه ای ، نزدیکی . آنقدر نزدیک که هیچ گاه سایه ات از سرم جدا نمی شود.
می گویند که عاشقی و شیدا ، و عاشق و شیدا می خواهی و خاک را آنقدر با زلال لطفت ارزش می دهی که همرازت شود.
می گویند مهربانی ، آنقدر که مهربانی مادر ، در پیش مهر تو هیچ است بلکه کمتر از هیچ و من در حسرتم در حسرت یک جام ، راز و نیاز و یک کام سیر اشک.
ای نزدیک ترین همسایه ! در حسرت آنم که خود را در اقیانوس بی کران آغوشت رها کنم . در حسرتم ، که واژه عشق را بفهمم و شیدائی را به پرواز در آیم . اما چه کنم که نمی توانم . بی بال و پرم و قفس همچنان سنگین و پابرجا.
شرمسارم ، شرمسار عصیان و کشتن انسانیت در قفس حیوانیت ، شرمسارم .
شرمسارم و فریادی و ناله در من نمی خروشد. بغضی و ضجّه ای در من نمی شکند.
می دانی من با دلهره ای جانکاه تو را می خوانم. تو را که مهرت بر خشم سایه افکنده و رحمتت بر غضبت پیشی گرفته .
تو را می خوانم ای نزدیکترین همسایه که تنهایم، غریبم. تو را که با آشنائیت غربتی نیست و در همنشینی ات تنهائی .
در حسرت تیمارت هستم که دستی شود بر سرم.
عبد الله دیصانى که منکر خدا بود خدمت امام صادق علیه السلام رسید و عرض کرد: مرا
به پروردگارم راهنمایى کن .
امام علیه السلام فرمود: نامت چیست ؟
دیصانى بدون آنکه اسمش را بگوید برخاست و بیرون رفت .
دوستانش گفتند:
چرا نامت را نگفتى ؟
عبدالله گفت :
- اگر اسمم را مى گفتم که عبدالله است ، حتما مى گفت آنکس که تو عبدالله و بنده او
هستى کیست ؟ و من محکوم مى شدم . به او گفتند: نزد امام علیه السلام برو و از وى بخواه
تو را به خدا راهنمایى کند و از نامت نیز نپرسد.
عبدالله برگشت و گفت :
- مرا به آفریدگارم هدایت کن و نام مرا هم نپرس .
امام علیه السلام فرمود: بنشین . ناگهان پسر بچه اى وارد شد و در دستش تخم مرغى
داشت که با آن بازى مى کرد.
امام صادق علیه السلام به آن پسر بچه فرمود:
- تخم مرغ را به من بده پسرک تخم مرغ را به حضرت داد.
امام علیه السلام فرمود:
- اى دیصانى ! این قلعه اى که پوست ضخیم دور او را فرا گرفته است و زیر آن
پوست ضخیم ، پوست نازکى قرار دارد و زیر آن پوست نازک ، طلاى روان و نقره روان
(زرده - سفیدى ) مى باشد که نه طلاى روان به آن نقره روان آمیخته مى گردد. بدین
حال است و کسى هم از درون آن خبرى نیاورده و کسى نمى داند که براى نر آفریده یا
براى ماده . وقتى که شکسته مى شود پرندگانى مانند طاووسهاى رنگارنگ به آن همه
زیبایى و خوش خط و خال از آن بیرون مى آید، آیا براى آن آفریننده نمى دانى ؟
دیصانى مدتى سر به زیر انداخت . سپس سر برداشته و شهادت بر یکتایى خداوند و
رسالت پیامبر خدا صلى الله علیه و آله داده و گفت : شهادت مى دهم که تویى رهبر و
حجت خدا بر خلق او و اینک از عقیده اى که داشتم ، توبه مى کنم .
روایت در جواهر السنیه :
خلق
الله العقل فقال له ادبر فادبر فقال له : من انا
و من انت ؟ قال : انا انا، و انت انت : ثم قال
له : اقبل فاقبل ، فقال له : من انا و من انت ؟
قال : انت الرب الجلیل و انا العبد الذلیل .
خداوند
عقل را آفرید و به او فرمود: پشت کن ، پشت کرد، پس از او پرسید: من کیستم و
تو
کیستى ؟ گفت : من منم ، و تو تویى . سپس به او فرمود: رو کن ، رو کرد . پس از او
پرسید:
من کیستم و تو کیستى ؟ گفت : تو پروردگار بزرگ ، و من بنده ى ذلیل هستم .
یعنى
وقتی که مدبر گردد، تاریک محض است ؛ و وقتى که رو کند و به حق متوجه گردد،
مرآت
است .