"من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز
بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو
می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را
به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش
پلو" که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می
گذاشتم.
سلام
چه زیباست قالب وبلاگت واز آن زیباتر متن پست .
خدای مهربانی داریم اگر به یقینش برسیم دستمان را در کوران حوادث میگیرد .
موفق وسالم باشی.
سلام
چشماتون زیبامیبینن
بله دقیقاً
تشکر از لطفتون