کرم شب تاب

روز ِ قسمت بود . خدا هستی را قسمت می کرد. خدا گفت : چیزی از من بخواهید . هرچه که باشد شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنیدزیرا خدا بسیار بخشنده است.

و هرکه آمد چیزی خواست . یکی بالی برای پریدن و دیگری پائی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و ان یکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.

در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت : من چیز زیادی ازاین هستی نمیخواهم . نه چشمانی تیز نه جثه ای بزرگ . نه بالی و نه پائی ،‌نه آسمان و نه دریا. تنها کمی از خودت را به من بده.

و خدا کمی نور به او داد.

نام او کرم شب تاب شد.

خدا گفت: آن که نوری با خود دارد بزرگ است ، حتی اگر به قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی .

و رو به دیگران گفت : کاش می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست . زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست .

 

هزاران سال است که او می تابد . روی دامن هستی می تابد. وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است.

عرفان نظر آهاری

شام آخر

لئوناردو داوینچی  هنگام کشیدن تابلوی شام آخردچار مشکل بزرگی شد:

می بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا ، از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند ، تصویر می کرد . کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانیش را پیدا کند.

روزی در یک مراسم همسرائی ، تصویرکامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرحهایی برداشت .

سه سال گذشت . تابلو شام آخر تقریباً تمام شده بود، اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود. کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند.

نقاش پس از روزها جستجو ، جوان شکسته و ‍ژنده پوش و مستی را در جوی آبی یافت . به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن نداشت.

گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است ، به کلیسا آوردند : دستیاران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع ، داوینچی از خطوط بی تقوائی ، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند ، نسخه برداری کرد.

وقتی کارش تمام شد ،‌گدا که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشمهایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت : "من این تابلو را قبلا دیده ام !"

داوینچی با تعجب پرسید : " کی؟ " 

سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم . موقعی که در یک گروه همسرائی آواز می خواندم ، زندگی پرروئیایی داشتم و هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم!!!


کتاب " شیطان و دوشیزه پریم " پائولوکوئیلو