رسیدهام به خدایی که اقتباسی نیست
شریعتی که در آن حکمها قیاسی نیست
خدا کسیست که باید به دیدنش برویم
خدا کسی که از آن سخت میهراسی نیست
فقط به فکرِ خودت باش، ای دلِ عاشق
که خودشناسیِ تو جز خداشناسی نیست
به عیبپوشی و بخشایشِ خدا سوگند
خطانکردنِ ما غیرِ ناسپاسی نیست
دل از سیاستِ اهلِ ریا بکن، خود باش
هوای مملکتِ عاشقان سیاسی نیست
فاضل نظری
هیچ برگی از درخت نمی افتد مگر به اذن او . انعام /59
تمام امور ما زیر نگاه عمیق خداوند جاریست.
مشکلاتی که فرایند آن رنج می باشد از دو راه بر ما حادث می شوند:
- انتخاب خداوند!
- انتخاب خودمان!
اما انتخاب خداوند: باید بدانیم ما به این دنیا آمده ایم برای آزمایش نه برای آسایش .
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند
لاغرصفتان زشت خو را نکشند
گر عاشق صادقی زکشتن مگریز
مُردار بود هرآنکه او را نکشند
(در بغداد دزدی را به دار آویخته بودند. "جُنید" یکی از عرفای زمان خویش ، به پای چوبه دار آمد و پای او را بوسه زد. یارانش علت این کا رعجیب را سؤال کردند . جنید گفت : هزار رحمت بر وی باد که در کار خود مَرد بود ه و چنان این کار را به کمال رسانده که سر در راه آن داد. )
هرآنچه خیرمن باشد ، خداوند برایم پیش می آورد و هرچه برایم پیش آید، از جانب خداوند برای من خیر است . بدون خداوند هیچگونه شادی حقیقی وجود ندارد. آرامش ما ، در اراده و خواست او نهفته است و هرچه بیشتر با خواست او هماهنگ شویم سرور معنوی بیشتری روح ما راسیراب خواهد کرد.
مَست باش و مَخروش!
گرم باش و مجوش!
شکسته باش و خَموش !
که سبوی دُرست را به دست بَرند و شکسته را بر دوش!
انتخاب خودمان !
در هندوستان ، شکارگران برای شکار میمون ، سوراخ کوچکی در نارگیل ایجادمی کنند، موزی در آن می گذارند و زیرخاک پنهان می کنند. میمون نزدیک می شود، دستش را به داخل نارگیل می برد موز را بر می دارد اما دیگر نمی تواند دستش را بیرون بکشد، چراکه مشتش از دهانه سوراخ بیرون نمی آید. به جای رها کردن موز ، همان طور در برابر چیز غیرممکنی می جنگد و دراین هنگام شکارچی خیلی راحت میمون را به دام می اندازد. " مانیزگاهی این گونه هستیم ، به دست خودمان به دام مشکلات می افتیم ، اما از چیزی که بدست آورده ایم دست نمی کشیم ، خود را عاقل می دانیم ، و این اوج حماقت است!"
لطفا گوسفند نباشید!
اگر دوستی به مهمانی دل تنهای ما آمد و پایش را در محراب خلوت دل تنهای ما گذاشت ووقتی پای شنود گلواژه های صورتی او نشستیم ، ذهن و دل ما را چون پرستویی سبکبال به دنبال شمیم ِ خویش و درنهایت به سوی حضرت عشق رهنمون ساخت، باید بدانیم که آری، خود اوست، نیمه گمشده مان!
تصویر " کاترین دیویس" ازدوستی:
" دوست آن است که توی تاب ، آدم را تاب می دهد( یعنی با واژگانش دلت را چرخ وفلکی می کند) روی نردبان تو را بالا می کشد(درک تو را افزایش می دهد) دستی به پشتت می زند، در آغوشت می گیرد " ودر محراب دل محمل می گزیند.
از کتاب لطفاْ گوسفند نباشید به اهتمام محمودنامنی
به گزارش مشرق،
«ابوریاض» از افسران ارتش عراق در زمان جنگ 8 ساله و رجال سیاسی فعلی این کشور نقل می کند: «
در جبهه های جنگ مشغول نبرد بودم که دژبانی مرا خواست. فرمانده مان با دیدن من ، خبر کشته شدن پسرم را در جنگ به من داد.خیلی ناراحت
شدم . من برای او آرزوهای زیادی داشتم و می خواستم دامادش کنم.
به هر حال ،
به سردخانه رفتم و کارت و پلاک فرزندم را تحویل گرفتم و رفتم تا جنازه اش را ببینم. وقتی کفن را کنار
زدم ، شدیدا یکه خوردم. با تعجب توام با خوشحالی گفتم:« اشتباه شده ، اشتباه شده. این فرزند من نیست.» افسر ارشدی که مامور تحویل
جسد بود ، با بی طاقتی و عصبانیت گفت: « این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک قبلا حک شده
و صحت اون ها بررسی و تایید شده.» واقعا برایم عجیب بود که او حاضر نمی شد حرف مرا بپذیرد یا به بررسی دوباره ماجرا دست بزند. من
روی حرف خودم اصرار می کردم اما ناگهان خوف و اضطرابی در دلم افتاد که با مقاومتم مشکلی
دیگر برایم ایجاد شود. در زمان صدام با کوچک ترین سوء ظن و ابهامی ممکن بود جان شخص و خانواده اش بر باد برود. زود سکوت اختیار کردم
و ارتش مرا مجبور کرد که جسد را برای دفن به سمت بغداد حرکت بدهم.
رسم ما شیعیان
این است که جنازه را بالای ماشین گذاشته و تا قبرستان شهرمان حمل می کردیم.من نیز چنین
کردم اما وقتی به کربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم که زحمت ادامه راه را به خودم نداده و او را در همان کربلا دفن کنم.
چهره آن جوان
که نمی دانستم کدام خانواده انتظارش را می کشد ، دلم را آتش زده بود.او بدنی پر از زخم داشت اما
با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم و بر پیکرش فاتحه ای خواندم و به دنبال سرنوشت خود رفتم.
سال ها از آن
قضیه گذشت و خبری از فرزندم نیافتم تا این که جنگ تمام شد و خبر زنده بودن او به دستم رسید.
فرزندم سرانجام در میان اسرای آزاد شده به عراق بازگشت. از دیدنش خوشحال شدم و شاید
اولین چیزی که به او گفتم این بود که « چرا کارت هویت و پلاکت را به دیگری سپردی؟
وقتی او ماجرای
کارت هویت و پلاکش را برایم تعریف کرد ، مو بر بدنم راست شد. پسرم گفت: « من توسط جوانی بسیجی
اسیر شدم. او با اصرار از من خواست که کارت هویت و پلاکم را به او بدهم. حتی حاضر شد در قبالش به من پول بدهد. وقتی آن ها را به
او دادم ، اصرار می کرد که حتما باید قلبا راضی باشم.
من هم به او گفتم در صورتی راضی
خواهم شد که علت این کارش را بدانم.
او حرف هایی به من زد که اصلا در ذهنم
نمی گنجید.
او با اطمینان
گفت : «من دو یا سه ساعت دیگر شهید می شوم و قرار است مرا در جوار مولایم حضرت ابا عبدالله
الحسین (صلوات الله علیه) دفن کنند.
می خواهم تا
روز قیامت در حریم مولایم بیارامم. » . دیگر نمی دانم جه شد و او چه کرد اما ماجرا حکایت همان بود
که
گفتم.
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از
مردن، آگهی وفاتش را
بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامهها اشتباهاً فکر کردند که نوبل
معروف (مخترع
دینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را میخواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد:
"آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگ آور ترین سلاح
بشری مُرد!"
آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که
من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟
سریع وصیت نامهاش را آورد. جملههای بسیاری را خط زد و
اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزهای برای
صلح و پیشرفتهای صلح آمیز شود.
امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع
جایزه صلح نوبل، جایزههای فیزیک و شیمی نوبل و ... میشناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد.
یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است.
ساعتی اندیشیدن برتر از هفتاد سال عبادت است
بسیاری
از مردم کتاب "شاهزاده کوچولو " اثر "اگزوپری" (آنتوان دو سنتاگزوپری) را
می شناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید و
کشته شد. قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری
فرانکو می جنگید. او تجربه های حیرت آور خود را در مجموعه ای به نام لبخند
گردآوری کرده است. در یکی از خاطراتش می نویسد که او را اسیر کردند و به
زندان انداختند او که از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبانان حدس زده بود که
روز بعد اعدامش خواهند کرد مینویسد :"مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد
به همین دلیل بشدت نگران بودم. جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم
که از زیر دست آنها که حسابی لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد یکی
پیدا کردم و با دست های لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم.
از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت
درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود. فریاد زدم "هی رفیق کبریت داری؟"
به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیک تر که آمد
و کبریتش را روشن کرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و
نمی دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک
بودم و نمی توانستم لبخند نزنم. در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله
بین دلهای ما را پر کرد. میدانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد
ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لبهای او هم لبخند
شکفت. سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد و مستقیم در چشمهایم
نگاه کرد و لبخند زد من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک
انسان است به او لبخند زدم. نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود ...
پرسید: "بچه داری؟" با دستهای لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای
خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم :" اره ایناهاش" او هم عکس بچه هایش
را به من نشان داد و درباره نقشه ها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم
صحبت کرد. اشک به چشمهایم هجوم آورد. گفتم که می ترسم دیگر هرگز خانواده
ام را نبینم. دیگر نبینم که بچه هایم چطور بزرگ می شوند. چشم های او هم پر
از اشک شدند. ناگهان بی آنکه که حرفی بزند قفل در سلول مرا باز کرد و مرا
بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می شد
هدایت کرد! نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنکه کلمه ای حرف
بزند!
یک لبخند زندگی مرا نجات داد!
بله لبخند بدون برنامه ریزی؛ بدون حسابگری؛ لبخندی طبیعی زیباترین پل ارتباطی آدم هاست.
ما لایه هایی را برای حفاظت از خود می سازیم. لایه مدارج علمی و مدارک
دانشگاهی، لایه موقعیت شغلی و این که دوست داریم ما را آنگونه ببینند که
نیستیم.
زیر همه این لایه ها من حقیقی و ارزشمند نهفته است. من ترسی ندارم از این
که آن را روح بنامم من ایمان دارم که روح های انسان ها است که با یکدیگر
ارتباط برقرار می کنند و این روح ها با یکدیگر هیچ خصومتی ندارد. متاسفانه
روح ما در زیر لایه هایی ساخته و پرداخته خود ما که در ساخته شدنشان دقت
هولناکی هم به خرج می دهیم ما از یکدیگر جدا می سازند و بین ما فاصله هایی
را پدید می آورند و سبب تنهایی و انزوایی ما می شوند.
داستان اگزوپری داستان لحظه جادویی پیوند دو روح است که آدمی به هنگام
عاشق شدن و نگاه کردن به یک نوزاد این پیوند روحانی را احساس می کند. وقتی
کودکی را می بینیم چرا لبخند می زنیم؟ چون انسان را پیش روی خود می بینیم
که هیچ یک از لایه هایی را که نام بردیم روی من طبیعی خود نکشیده است و با
همه وجود خود و بی هیچ شائبه ای به ما لبخند می زند و آن روح کودکانه درون
ماست که در واقع به لبخند او پاسخ می دهد.
حاج اسماعیل دولابی (ره)
خداوند غیور است ،
اگر دل کسی در دام محبت جز او گرقتار شود ،
یا عیوب آن را آشکار می کند تا دل از آن برگیرد ،
یا حادثه ای می فرستد تا آن را از سر راهش بردارد.
انقدر بخندی که دلت درد بگیره
بعد از اینکه از مسافرت برگشتی ببینی
هزار تا نامه داری
برای مسافرت به یک جای خوشگل بری
به آهنگ مورد علاقت از رادیو گوش بدی
به رختخواب بری و به صدای بارش بارون گوش بدی
از حموم که اومدی بیرون ببینی حو له ات گرمه !
آخرین امتحانت رو پاس کنی
کسی که معمولا زیاد نمی بینیش ولی دلت
می خواد ببینیش بهت تلفن کنه
توی شلواری که تو سال گذشته ازش استفاده
نمی کردی پول پیدا کنی
برای خودت تو آینه شکلک در بیاری و
بهش بخندی
!!!
تلفن نیمه شب داشته باشی که ساعتها هم
طول بکشه
بدون دلیل بخندی
بطور تصادفی بشنوی که یک نفر داره
از شما تعریف می کنه
از خواب پاشی و ببینی که چند ساعت دیگه
هم می تونی بخوابی !
آهنگی رو گوش کنی که شخص خاصی رو به یاد شما
می یاره
عضو یک تیم باشی
از بالای تپه به غروب خورشید نگاه کنی
دوستای جدید پیدا کنی
وقتی "اونو" میبینی دلت هری
بریزه پایین
!
لحظات خوبی رو با دوستانت سپری کنی
.کسانی رو که دوستشون داری رو خوشحال ببینی
یه دوست قدیمی رو دوباره ببینید وببینید که فرقی نکرده
عصر که شد کنار ساحل قدم بزنی
یکی رو داشته
باشید که بدونید
دوستت داره
یادت بیاد که دوستای احمقت چه کارهای
احمقانه ای کردند و بخندی
و بخندی و ... باز هم بخندی
اینها بهترین لحظههای زندگی هستند
قدرشون روبدونیم
زندگی یک
مشکل نیست که باید حلش کرد بلکه یک
هدیه است که باید ازش لذت برد