ای نزدیکترین همسایه

در حسرت تیمارت هستم  که دستی شود بر سرم و چشمی که گرمای محبتی در دلم بکارد و در حسرت شکستنم. بغضی که این گونه در گلو سنگینی می کند.

می گویندهمسایه ای ، نزدیکی . آنقدر نزدیک که هیچ گاه سایه ات از سرم جدا نمی شود.

می گویند که عاشقی و شیدا ، و عاشق و شیدا می خواهی و خاک را آنقدر با زلال لطفت ارزش می دهی که همرازت شود.

می گویند مهربانی ، آنقدر که مهربانی مادر ، در پیش مهر تو هیچ است بلکه کمتر از هیچ و من در حسرتم در حسرت یک جام ، راز و نیاز و یک کام سیر اشک.

ای نزدیک ترین همسایه ! در حسرت آنم که خود را در اقیانوس بی کران آغوشت رها کنم . در حسرتم ، که واژه عشق را بفهمم و شیدائی را به پرواز در آیم . اما چه کنم که نمی توانم . بی بال و پرم و قفس همچنان سنگین و پابرجا.

شرمسارم ، شرمسار عصیان و کشتن انسانیت در قفس حیوانیت ، شرمسارم .

شرمسارم و فریادی و ناله در من نمی خروشد. بغضی و ضجّه ای در من نمی شکند.

می دانی من با دلهره ای جانکاه تو را می خوانم. تو را که مهرت بر خشم سایه افکنده و رحمتت بر غضبت پیشی گرفته .

تو را می خوانم ای نزدیکترین همسایه که تنهایم، غریبم. تو را که با آشنائیت غربتی نیست و در همنشینی ات تنهائی .

در حسرت تیمارت هستم که دستی شود بر سرم.

 

زمان کوتاه رهائی

غروب جمعه را انگار خدا آفریده است تا آئینه همه دردهای زخم های شیعیان باشد. 

رنج سالها غربت از امام .

زخم سالها یتیمی امت .

با این همه ، غروب دلگیر آدینه با همه غمزدگیش انگار لبریز از معرفت است .

آشفتگی روح را ، عصر جمعه به وضوح حس می کنیم . روحی که مدام تحملمان می کند.

زمینی بودنمان را ، غرق بودنمان در دنیا را و در بند اسارت بودنمان را.

تا آسمانی ترین بخش هستی فرود می آبد و او که از جنس آسمان است در زمین خاکی آشفته می شود و عصر جمعه انگار ، زمان کوتاهی برای رهائی روح است.

دلت از دنیا می گیرد. از دنیائی که پراست از زیبائی های دروغین و دلت پر می زند به سوی حقیقت .

غروب جمعه ، آئینه دل ، تنگ توست. 

تا در آن محکش بزنی که تا کجا عاشق است و منتظر.

عصرجمعه عشقی در دلت موج  می زند و حسرتی عمیق . دوری از امام در دلت تیر می کشد...

حالا با  تمام وجودت زمزمه می کنی . أین بقیه الله ...

رسوای جماعت شو !

سالهاست که درونم را ازهمه پنهان داشته ام .

آنچه نخواسته ام کرده ام.

آنچه به آن نمی اندیشیدم برزبان آوردم .

درونم را مخفی کردم و ظاهرم را آراستم.

به اطرافیان نگریستم و آنچنان که آنان خواستند شدم.

از ترس رسوا شدن همرنگ جماعت گشتم.

ای مهربان ! ای رحیم! تو می دانی . تو باخبری. تو از دلم آگاهی و از خواسته ام باخبری . تو می دانی کیستم و چگونه ام . می دانی چه در نهان دارم و چه در اندیشه. می دانم که باخبری می دانم که به آنچه در سینه دارم به پنهان و آشکارش آگاهی . می دانم که از قلبم باخبری که هیچ چیز در آسمان و زمین بر تو پوشیده نیست.

من که را فریب می دهم ؟ از چه می گریزم؟

عبادت زیبا و خالصانه در ظاهر ، ریاکاری در عبادت به چه درد دیگران می خورد و تحسین دیگران به چه درد من می آید؟‌من درونم را از که پنهان  می کنم ؟


لطیفا!‌مهربانا! ‌ای دریای مهر! ای امید محض ! ی کرامت سرشار!‌تو از دلم باخبری .

اگر گناه کردم ، اگر سربه نافرمانی نهادم ، اگر درونم را به زشتی آلودم و برون را آراسته گردانیدم اما همیشه و هماره چراغ مهرت در دلم روشن بوده و هست.  همیشه عشقت در دلم موج افکنده و به ساحل دلم نشسته و اگر برخلاف میلت رفتار کردم، از غفلت و نادانیم بوده.

اینک دستم را بگیر . می دانی که تو را می خواهم ... 



از کتاب نجوای شبانه