مقصود او فشاندن جان عاشقانه بود

مقصود او فشاندن جان عاشقانه بود
با دشمنان محاربه کردن بهانه بود
هل من مغیث گفتن فرزند بوتراب
بالله که آزمایش اهل زمانه بود
حق خواست باب فیض گشاید به روی خلق
نای و نوای شور حسینی بهانه بود
گردید دشت کرب و بلا، ساحل نجات
هر چند بحر عشق، یمی بیکرانه بود
شد یکه تاز رزم، شهی کز علو قدر
واجب صفت به عرصه‏ی امکان یگانه بود
جز نای نینوای حسینی، به روزگار
هر نغمه‏ ی دگر که شنیدم فسانه بود

عارف بجنوردی

صحیفه علویه

 از دعاهاى حضرت علی علیه السلام در استغفار و طلب آمرزش

خدایا من از تو آمرزش خواهم براى تمامى گناهانى که علم تو بدان درباره من جارى گشته تا پایان عمرم آغازش و انجامش ، آنچه بعمد باشد یا بخطا، کم باشد یا زیاد، خرد باشد یا کلان ، کهنه باشد یا تازه ، نهان باشد یا آشکار، و بطور کلى همه آن گناهانى که از من سر زند، و از آنها بدرگاهت توبه کنم .

و از تو خواهم که درود فرستى بر محمد و خاندان محمد و بیامرزى از من همه آن مظلمه هائى را که از بندگانت در گردن دارم و تو آنها را در حساب من شماره کرده اى ، زیرا که بندگان تو حقوق زیادى بگردن من دارند که من در گرو آنها هستم ، خواهم که بیامرزى برایم آنها را بهر طور که مى خواهى و در هر جا که خواهى اى مهربانترین مهربانان .

خدایا از تو آمرزش خواهم از هر گناهى که بدرگاه تو از ان گناه توبه کرده ولى دوباره توبه شکسته و انجامش داده ام . و از تو آمرزش خواهم از آن اعمالیکه منظورم در ابتداى کار تنها رضاى تو بوده ولى در حین عمل چیزهاى ریائى دیگرى که براى غیر تو نیز بوده در آن مخلوط گشته است .
و از تو آمرزش خواهم براى نعمتهائى که بدادن آن ها بر من منت نهاده اى ولى من بوسیله آنها بر نافرمانى تو نیرو گرفته ام .
آمرزش خواهم از آن خداوندى که معبودى جز او نیست ، زنده پاینده ، داناى غیب و شهود، مهرپیشه و بخشنده ، از هر گناهى که انجام داده ام ، و هر نافرمانى که مرتکب شده ام .
خدایا روزى من کن عقلى کامل و تصمیمى نافذ، و خردى که برخردها بچربدت و دلى پاک ، و دانشى بسیار، و ادبى که سرآمد ادبها باشد، همه اینها را بسود من مقرر فرما و بزبانم مکن ، بمهرت اى مهربانترین مهربانان.

دعائى که آن حضرت علیه السلام در سحرها پس از دو رکعت نافله فجر میخواند
خدایا اگر چه گناهانم بزرگ است ولى من در ارتکاب آنها قصد بریدن از تو را نداشتم و نمى گویم تو از من رو گردانده و حق مواخذه مرا دارى و من دیگر بگناه و موجبات مواخذه و عقاب تو باز نمى گردم چون آینده و یا اخلاق و سرشت خودم را بهتر مى دانم ، و توبه را بطور کامل نکنم و بطور یقین نمى توانم بگویم که دیگر توبه شکنى نخواهم کرد بخاطر ناتوانى و ضعفى که در این باره از خود سراغ دارم، واینک بدرگاهت آمده و گذشتت را جویانم و وسیله ام بدرگاهت همان کرم و بزرگوارى تو است پس درود فرست بر محمد و خاندان محمد و مرا بوسیله آمرزش گرامى دار اى مهربانترین مهربانان .

غزلی از فاضل نظری

رسیده‌ام به خدایی که اقتباسی نیست
شریعتی که در آن حکم‌ها قیاسی نیست

خدا کسی‌ست که باید به دیدنش برویم
خدا کسی که از آن سخت می‌هراسی نیست

فقط به فکرِ خودت باش، ای دلِ عاشق
که خودشناسیِ تو جز خداشناسی نیست

به عیب‌پوشی و بخشایشِ خدا سوگند
خطانکردنِ ما غیرِ ناسپاسی نیست

دل از سیاستِ اهلِ ریا بکن، خود باش
هوای مملکتِ عاشقان سیاسی نیست

فاضل نظری

می دانید چرا پشت سر مسافر آب بر زمین می ریزند؟

هرمزان در سمت فرمانداری خوزستان انجام وظیفه می‌کرد. هرمزان که یکی از فرمانداران جنگ قادسیّه بود. بعد از نبردی در شهر شوشتر در نتیجه خیانت یک نفر با وضعی ناامید کننده روبرو شد، نخست در قلعه‌ای پناه گرفت و به ابوموسی اشعری، فرمانده عربها آگاهی داد که هر گاه او را امان دهد، خود را تسلیم وی خواهد کرد. ابوموسی اشعری نیز موافقت کرد از کشتن او بگذرد و ویرا به مدینه نزد عمربن الخطاب بفرستد تا خلیفه درباره او تصمیم بگیرد. با این وجود، ابوموسی اشعری دستور داد، تمام 900 نفر سربازان هرمزان را که در آن قلعه اسیر شده بودند، گردن بزنند.

پس از اینکه عربها هرمزان را وارد مدینه کردند، ... لباس رسمی هرمزان را که ردائی از دیبای زربفت بود که تازیها تا آن زمان به چشم ندیده بودند، به او پوشاندند و تاج جواهرنشان او را که «آذین» نام داشت بر سرش گذاشتند و ویرا به مسجدی که عمر در آن خفته بود، بردند تا عمر تکلیف هرمزان را تعیین سازد. عمر در گوشه‌ای از مسجد خفته و تازیانه‌ای زیر سر خود گذاشته بود. هرمزان، پس از ورود به مسجد، نگاهی به اطراف انداخت و پرسش کرد: «پس امیرالمؤمنین کجاست؟» تازیهای نگهبان به عمر اشاره‌ای کردند و پاسخ دادند: «مگر نمی‌بینی، آن امیرالمؤمنین است
... سپس عمر از خواب برخاست. عمر نخست کمی با هرمزان گفتگو کرد و سپس فرمان داد، او را بکشند.

هرمزان درخواست کرد، پیش از کشته شدن به او کمی آب آشامیدنی بدهند. عمر با درخواست هرمزان موافقت کرد و هنگامی که ظرف آب را به دست هرمزان دادند، او در آشامیدن آب درنگ کرد. عمر سبب این کار را پرسش نمود. هرمزان پاسخ داد، بیم دارد، در هنگام نوشیدن آب، او را بکشند. عمر قول داد تا آن آب را ننوشد، کشته نخواهد شد. پس از اینکه هرمزان از عمر این قول را گرفت، آب را بر زمین ریخت. عمر نیز ناچار به قول خود وفا کرد و از کشتن او درگذشت. این باعث بوجود آمدن فلسفه ای شد که با ریختن آب بر زمین، یعنی زندگی دوباره به شخصی داده می شود تا مسافر برود و سالم بماند.

 

تمام امور ما زیر نگاه عمیق خداوند جاریست.

هیچ برگی از درخت نمی افتد مگر به اذن او . انعام /59

تمام امور ما زیر نگاه عمیق خداوند جاریست.


مشکلاتی که فرایند آن رنج می باشد از دو راه بر ما حادث می شوند:

- انتخاب خداوند!

- انتخاب خودمان!


اما انتخاب خداوند: باید بدانیم ما به این دنیا آمده ایم برای آزمایش نه برای آسایش .

در مسلخ عشق جز نکو را نکشند

لاغرصفتان زشت خو را نکشند

گر عاشق صادقی زکشتن مگریز

مُردار بود هرآنکه او را نکشند


(در بغداد دزدی را به دار آویخته بودند. "جُنید" یکی از عرفای زمان خویش ، به پای چوبه دار آمد و پای او را بوسه زد. یارانش علت این کا رعجیب را سؤال کردند . جنید گفت : هزار رحمت بر وی باد که در کار خود مَرد بود ه و چنان این کار را به کمال رسانده که سر در راه آن داد. )


هرآنچه خیرمن باشد ، خداوند برایم پیش می آورد و هرچه برایم پیش آید، از جانب خداوند برای من خیر است . بدون خداوند هیچگونه شادی حقیقی وجود ندارد. آرامش ما ، در اراده و خواست او نهفته است و هرچه بیشتر با خواست او هماهنگ شویم سرور معنوی بیشتری روح ما راسیراب خواهد کرد.


مَست باش و مَخروش!

گرم باش و مجوش!

شکسته باش و خَموش !

که سبوی دُرست را به دست بَرند و شکسته را بر دوش!


انتخاب خودمان !

در هندوستان ، شکارگران برای شکار میمون ، سوراخ کوچکی در نارگیل ایجادمی کنند، موزی در آن می گذارند و زیرخاک پنهان می کنند. میمون نزدیک می شود، دستش را به داخل نارگیل می برد موز را بر می دارد اما دیگر نمی تواند دستش را بیرون بکشد، چراکه مشتش از دهانه سوراخ بیرون نمی آید. به جای رها کردن موز ، همان طور در برابر چیز غیرممکنی می جنگد و دراین هنگام شکارچی خیلی راحت میمون را به دام می اندازد. " مانیزگاهی این گونه هستیم ، به دست خودمان به دام مشکلات می افتیم ، اما از چیزی که بدست آورده ایم دست نمی کشیم ، خود را عاقل می دانیم ، و این اوج حماقت است!"


لطفا گوسفند نباشید!

دوستی

اگر دوستی به مهمانی دل تنهای ما آمد و پایش را در محراب خلوت دل تنهای ما گذاشت ووقتی پای شنود گلواژه های صورتی او نشستیم ، ذهن و دل ما را چون پرستویی سبکبال به دنبال شمیم ِ خویش و درنهایت به سوی حضرت عشق رهنمون ساخت، باید بدانیم که آری، خود اوست، نیمه گمشده مان!


تصویر " کاترین دیویس" ازدوستی:

" دوست آن است که توی تاب ، آدم را تاب می دهد( یعنی با واژگانش دلت را چرخ وفلکی می کند) روی نردبان تو را بالا می کشد(درک تو را افزایش می دهد) دستی به پشتت می زند، در آغوشت می گیرد " ودر محراب دل محمل می گزیند.


از کتاب لطفاْ گوسفند نباشید به اهتمام محمودنامنی


انسان و رنج


وقتی سخن از «رنج» به میان می آید، جز به انسان نمی توان اندیشید ؛ زیرا از میان همه آفریده های خدا، فقط خانه اوست که گاه ابری می شود و گاه حتی در آتش فرو می رود.
میان رنجوری و آدمیزادگان، رابطه ای است که از صبح ازل بوده است و گویا تا شام ابد، باقی خواهد ماند! این رابطه ناگسستنی، از کجا آب می خورد و چرا غیر انسان، طعم رنج و بلا را نمی چشد؟ شاید بتوان این دستْ پرسشها را به فلسفه واگذاشت، و البته بیشتر فلسفه های اگزیستانسیالیستی و یا هر نوع تفکری که حیات آدمی و شئونات زیست انسانی را می کاود.
اما «اگر فلسفه از راه قیاس کلیات، در جستجوی کشف مسائل زندگی است، در ادبیات، از راه کاوش در موارد تک و بی نام و نشان، به همان کلیات می رسند، پس ادبیات، روی دیگر سکه فلسفه است؛ زیرا برخورد یک نویسنده یا شاعر با زندگی و مسائل آن، فلسفه اوست». بنابراین، کشف رابطه انسان با رنج، هم وظیفه فلسفه های حیاتْ محور است و هم یکی از تعهدات ادبیات. حتی اگر دین را به تعریف برخی از فلاسفه معاصر، همان «رنج مقدس» بدانیم، دین نیز وارد این عرصه پرتکاپو خواهد شد. بدین رو قرآن نیز که از این رابطه سخن گفته است، هم فلسفه و هم ادبیات را، افقی نوگشوده و موضوعی تازه و اساسی، پیش روی آنها نهاده است.
قرآن کریم در سوره بَلَد، آیه چهارم، سخن از خلقت انسان در «کَبَد(رنج)» به میان آورده و اینکه آفرینش او در ظرف رنج و محنت بوده است. این اشاره قرآنی، کسان بسیاری را به تفکر واداشته و برای حلّ این معما و به بهانه شرح و تفسیر آن، علل و توجیه های فراوانی ساخته اند.
در فلسفه های اگزیستانسیالیستی نیز در این باره، بحث و گفتگوهای بسیاری شده است و همگی در پی آن اند که بدانند چرا انسان باید رنج بکشد و چه رابطه گوهری، میان رنج و سرشت آدمی است؟ هرچه این رابطه به ژرفای وجود انسان، نزدیک تر باشد و با لایه ای درونی تر در انسانْ گره خورَد، معنای آیه پیش گفته، آشکارتر می شود. نباید و نشاید رنجی را که قرآن به خلقت انسان معطوف می کند، به مرارتهای روزمرّگی و ناکامیهای معمول، تنزّل داد ؛ اگرچه تا آنجا نیز پیش می رود و دامن خود را همه جا می گسترد.
یک تفسیر

شاعران و گویندگان بزرگ سرزمین ما، که بیش از همه طبقات علمی (همچون فلاسفه و متکلمان و...) به آدمی و رنجی که می بَرد، توجه کرده اند، آیه سوره بلد را در جایی از آثار خود آورده و بدان پرداخته اند، و گویا همگی آنان، هماره درباره آن می اندیشیدند ؛ زیرا در همه دیوانهای بزرگ و کوچک فارسی، رنج آدمی و مرارتهای روح انسان، موضوع سخن بوده است ، گاهی به لفظ «رنج» و گاهی به الفاظی دیگر همچون غم و اندوه و محنت و... .
رنجی چنین که با گِل انسان سرشته است، درمانی از نوع آنچه در کتابهای قانون و شفا آمده است، ندارد.
دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید:
هیهات که رنج تو ز قانونِ شفا رفت!
زیرا به سرشت انسان و حکمت آفرینش او و برنامه خلقت، منسوب است:
گر رنجْ پیشت آید و گر راحت، ای حکیم!
نسبت مکن به غیر، که اینها خدا کند.
البته همه اسباب و منشأهایی که برای غم و اندوهِ خود می شناسیم، در جای خود، حق است ؛ اما علّت العلل و سائقه اصلی آن، برنامه ای است که خداوند در آفرینش انسان و هدایت او به سمت «کمالِ ممکن» در نظر گرفته است. تا آنجا که می توان این برنامه ویژه را فقط در کارنامه انسان دید و بس. فرشتگان، هرگز رنجور نمی شوند و در این آسودگی مطلق، دیگر موجودات زنده عالم، همچون فرشتگان اند.
رنج، چونان اختیار، همسانِ دین و مانند بسیاری دیگر از خصایص بشری، آشیانه ای دیگر نمی شناسد و به جایی دیگر پَر نمی کشد. میان انسان و این پدیده شگفت حیات بشری، چنان ارتباط محکم و همراهی همیشگی و اتّصال دائمی است که گویا آن دو، عاشقان یکدیگرند و یکی را برای دیگری آفریده اند.
مولوی این حقیقت تلخ و شیرین را در چندین جای مثنوی، یادآور شده است و منکران را به خواندن سوره بلد، از آیه «لا اُقسمُ» تا «فی کَبَد» حوالت می دهد:
عاشق رنج است انسان تا ابد
خیز و لا اُقسم بخوان تا فی کبد.
یعنی اگر باور نداری که چنین عشق و رابطه ای میان انسان و رنج وجود دارد، برخیز و قرآن را بگشا و سوره «لا اُقسم» را تا آیه چهارم آن بخوان. سپس دلیلی نیز برای آن می آورد که شنیدنی است:
غیرت حق است و با حق، چاره نیست
کو دلی کز عشق حق، صد پاره نیست؟
یعنی قضای الهی (غیرت حق) بر این قرار گرفته است که دل آدمی، هماره صد پاره باشد و چاره ای جز این نباشدش.
تعبیر به «عشق» از رابطه ما بین انسان و غم، از سر مبالغه و کنایه است ؛ زیرا انسان به واقع، عاشق رنج خود نیست ؛ بلکه آنچنان گفتار و رفتار و سرنوشت وی به رنج می انجامَد که گویی آن را قصد کرده و دوست می داردش.


ادامه مطلب ...

در سوگ فاطمه

دوران وصال هر دودلداده روزی به فراق منتهی می شود

کم است وصالی که در آن فراق نباشد

این حقیقت که فاطمه رانیز پس از احمد از دست دادم

شاهد دیگریست که هیچ وصالی ابدی نیست

جانم با آه حسرتناکم در فراق فاطمه زندانی سینه من است

ای کاش که با آهم ازسینه پرواز کند

بعد از تو هیچ خیری در زندگی این جهان نیست

بر خویش می گریم که مبادا زندگی ام بی تو، طولانی شود

یاری که هیچ محبوبی همتای او نیست

وجز او کسی از قلب من نصیبی ندارد

یاری که از دیدگانم اگرچه پنهان گشت

ولی هرگز از قلبم پنهان نشده است

چگونه است که ایستاده ام و دربرابر آرامگاه ها به آرامگاه یارم سلام میکنم ولی جوابم را نمی دهد

ای دوست ! چرا جواب مرا نمی دهی ؟

آیا فراموش کرده ای دوران دوستی را؟


اشعار حضرت علی علیه السلام در سوگ فاطمه سلام الله علیها

 کتاب شهر گمشده ( فاطمه چه گفت ؟ مدینه چه شد؟) - محمدحسن زورق با مقدمه استاد محمدرضا حکیمی

می خواهم تا روز قیامت در حریم مولایم بیارامم


به گزارش مشرق، «ابوریاض» از افسران ارتش عراق در زمان جنگ 8 ساله و رجال سیاسی فعلی این کشور نقل می کند: « در جبهه های جنگ مشغول نبرد بودم که دژبانی مرا خواست. فرمانده مان با دیدن من ، خبر کشته شدن پسرم را در جنگ به من داد.خیلی ناراحت شدم . من برای او آرزوهای زیادی داشتم و می خواستم دامادش کنم.

به هر حال ، به سردخانه رفتم و کارت و پلاک فرزندم را تحویل گرفتم و رفتم تا جنازه اش را ببینم. وقتی کفن را کنار زدم ، شدیدا یکه خوردم. با تعجب توام با خوشحالی گفتم:« اشتباه شده ، اشتباه شده. این فرزند من نیستافسر ارشدی که مامور تحویل جسد بود ، با بی طاقتی و عصبانیت گفت: « این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک قبلا حک شده و صحت اون ها بررسی و تایید شدهواقعا برایم عجیب بود که او حاضر نمی شد حرف مرا بپذیرد یا به بررسی دوباره ماجرا دست بزند. من روی حرف خودم اصرار می کردم اما ناگهان خوف و اضطرابی در دلم افتاد که با مقاومتم مشکلی دیگر برایم ایجاد شود. در زمان صدام با کوچک ترین سوء ظن و ابهامی ممکن بود جان شخص و خانواده اش بر باد برود. زود سکوت اختیار کردم و ارتش مرا مجبور کرد که جسد را برای دفن به سمت بغداد حرکت بدهم.

رسم ما شیعیان این است که جنازه را بالای ماشین گذاشته و تا قبرستان شهرمان حمل می کردیم.من نیز چنین کردم اما وقتی به کربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم که زحمت ادامه راه را به خودم نداده و او را در همان کربلا دفن کنم.

چهره آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظارش را می کشد ، دلم را آتش زده بود.او بدنی پر از زخم داشت اما با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم و بر پیکرش فاتحه ای خواندم و به دنبال سرنوشت خود رفتم.

سال ها از آن قضیه گذشت و خبری از فرزندم نیافتم تا این که جنگ تمام شد و خبر زنده بودن او به دستم رسید. فرزندم سرانجام در میان اسرای آزاد شده به عراق بازگشت. از دیدنش خوشحال شدم و شاید اولین چیزی که به او گفتم این بود که « چرا کارت هویت و پلاکت را به دیگری سپردی؟
وقتی او ماجرای کارت هویت و پلاکش را برایم تعریف کرد ، مو بر بدنم راست شد. پسرم گفت: « من توسط جوانی بسیجی اسیر شدم. او با اصرار از من خواست که کارت هویت و پلاکم را به او بدهم. حتی حاضر شد در قبالش به من پول بدهد. وقتی آن ها را به او دادم ، اصرار می کرد که حتما باید قلبا راضی باشم.
من هم به او گفتم در صورتی راضی خواهم شد که علت این کارش را بدانم.

او حرف هایی به من زد که اصلا در ذهنم نمی گنجید.

او با اطمینان گفت : «من دو یا سه ساعت دیگر شهید می شوم و قرار است مرا در جوار مولایم حضرت ابا عبدالله الحسین (صلوات الله علیه) دفن کنند.
می خواهم تا روز قیامت در حریم مولایم بیارامم. » . دیگر نمی دانم جه شد و او چه کرد اما ماجرا حکایت همان بود که گفتم.

 

 

نوبل

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آور ترین سلاح بشری مُرد!"

آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟

سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود.

امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌های فیزیک و شیمی نوبل و ... می‌شناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد.

یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است.

ساعتی اندیشیدن برتر از هفتاد سال عبادت است