لقمان حکیم به فرزندش مى گفت :
فرزندم ! پیش از تو مردم براى فرزندانشان اموالى گرد آوردند. ولى نه ،
اموال ماند و نه فرزندان آنها و تو بنده مزدورى هستى . دستور داده اند کار بکنى و مزد
بگیرى ! بنابراین کارت را به خوبى انجام بده و اجرت بگیر!
در این دنیا مانند گوسفند مباش که میان سبزه زار
مشغول چریدن است تا فربه شود و زمان مرگش هنگام فربهى اوست . بلکه دنیا را مانند
پل روى نهرى حساب کن که از آن گذشته و آن را ترک مى کنى که دیگر به سوى آن
برنمى گردى ...
بدان چون فرداى قیامت در برابر خداوند توانا بایستى از چهار چیز
سواءل مى شود:
1. جوانیت را در چه راهى از بین بردى ؟
2. عمرت را در چه راهى نابود نمودى ؟
3. مالت را از چه راهى به دست آوردى ؟
4. در چه راهى خرج کردى ؟
فرزندم ! آماده آن مرحله باش و خود را براى پاسخگویى حاضر کن !
روزى ابراهیم خلیل در کوه بیت المقدس به دنبال چراگاهى براى گوسفندانش مى گشت .
مردى را دید که مشغول نماز است .
ابراهیم پرسید:
بنده خدا! براى چه کسى نماز مى خوانى ؟
مرد پاسخ داد:
براى خداى آسمان .
ابراهیم : آیا از بستگان تو کسى مانده است ؟
مرد: نه !
- پس از کجا غذا تهیه مى کنى ؟
- در تابستان میوه این درخت را مى چینم و در زمستان مى خورم .
- خانه ات کجاست ؟
- به کوه اشاره کرد و گفت آنجاست .
- ممکن است مرا به منزلت ببرى امشب مهمان تو باشم ؟
- در جلوى راه من آبى است که نمى توان از آن گذشت .
- تو چگونه مى گذرى ؟
- من از روى آب مى روم .
- دست مرا هم بگیر شاید خداوند به من قدرت دهد تا از آب بگذرم . پیرمرد دست ابراهیم
گرفت هر دو از آب گذشتند و به منزل آن مرد رسیدند. حضرت ابراهیم از او پرسید:
کدام روز مهمترین روزهاست ؟
مرد عابد گفت :
روز قیامت که خداوند پاداش اعمال مردم را در آن روز مى دهد.
ابراهیم : خوب است با هم دست به دعا برداریم و از خداوند بخواهیم ما را از شر آن روز
نگهدارد.
مرد عابد: دعاى من چه اثرى دارد؟ به خدا سوگند! سى
سال است به درگاه خداوند دعایى مى کنم ، هنوز هم مستجاب نشده است !
- مى خواهى بگویم چرا دعایت مستجاب نمى شود؟
- چرا؟ بفرمایید!
- خداوند بزرگ هنگامى که بنده اى را دوست داشته باشد دعایش را دیر اجابت مى کند تا
بیشتر مناجات کند و بیشتر از او بخواهد و طلب کند. چون این حالت را از بنده اش دوست
دارد. اما بنده اى که مورد لطف خدا نیست اگر چیزى درخواست کند، زود اجابت مى کند یا
قلبش را از آن خواسته منصرف نموده ناامیدش مى کند تا دیگر درخواست نکند. آنگاه
پرسید:
چه دعایى مى کردى ؟
عابد گفت :
سى سال پیش گله گوسفندى از اینجا گذشت ، جوانى زیبا که گیسوان بلندى داشت
گوسفندان را چوپانى مى کرد از او پرسیدم : این گوسفندان از آن کیست ؟
گفت : از ابراهیم خلیل الرحمان است . من آن روز گفتم :
پروردگارا! اگر در روى زمین خلیل و دوستى دارى ، او را به من نشان بده .
ابراهیم فرمود:
پیرمرد! خداوند دعایت را اجابت کرده ، من همان ابراهیم
خلیل الرحمان هستم . آنگاه برخاسته یکدیگر را به آغوش کشیدند.
عبد الله دیصانى که منکر خدا بود خدمت امام صادق علیه السلام رسید و عرض کرد: مرا
به پروردگارم راهنمایى کن .
امام علیه السلام فرمود: نامت چیست ؟
دیصانى بدون آنکه اسمش را بگوید برخاست و بیرون رفت .
دوستانش گفتند:
چرا نامت را نگفتى ؟
عبدالله گفت :
- اگر اسمم را مى گفتم که عبدالله است ، حتما مى گفت آنکس که تو عبدالله و بنده او
هستى کیست ؟ و من محکوم مى شدم . به او گفتند: نزد امام علیه السلام برو و از وى بخواه
تو را به خدا راهنمایى کند و از نامت نیز نپرسد.
عبدالله برگشت و گفت :
- مرا به آفریدگارم هدایت کن و نام مرا هم نپرس .
امام علیه السلام فرمود: بنشین . ناگهان پسر بچه اى وارد شد و در دستش تخم مرغى
داشت که با آن بازى مى کرد.
امام صادق علیه السلام به آن پسر بچه فرمود:
- تخم مرغ را به من بده پسرک تخم مرغ را به حضرت داد.
امام علیه السلام فرمود:
- اى دیصانى ! این قلعه اى که پوست ضخیم دور او را فرا گرفته است و زیر آن
پوست ضخیم ، پوست نازکى قرار دارد و زیر آن پوست نازک ، طلاى روان و نقره روان
(زرده - سفیدى ) مى باشد که نه طلاى روان به آن نقره روان آمیخته مى گردد. بدین
حال است و کسى هم از درون آن خبرى نیاورده و کسى نمى داند که براى نر آفریده یا
براى ماده . وقتى که شکسته مى شود پرندگانى مانند طاووسهاى رنگارنگ به آن همه
زیبایى و خوش خط و خال از آن بیرون مى آید، آیا براى آن آفریننده نمى دانى ؟
دیصانى مدتى سر به زیر انداخت . سپس سر برداشته و شهادت بر یکتایى خداوند و
رسالت پیامبر خدا صلى الله علیه و آله داده و گفت : شهادت مى دهم که تویى رهبر و
حجت خدا بر خلق او و اینک از عقیده اى که داشتم ، توبه مى کنم .
هنگامى که مادر امیرالمؤ منین (فاطمه بنت اسد) از دنیا رفت ، حضرت على علیه السلام در
حالى که اشک از چشمان مبارکشان جارى بود، محضر
رسول خدا صلى الله علیه و آله رسید.
پیامبر صلى الله علیه و آله پرسیدند:
چرا اشک مى ریزى ؟ خداوند چشمانت را نگریاند!
على علیه السلام : مادرم از دنیا رفت .
پیامبر صلى الله علیه و آله : او مادر من هم بود و سپس گریه کرد. پیراهن و عباى خود را
به على علیه السلام داد و فرمود:
با اینها او را کفن کنید و به من اطلاع دهید! پس از فراغ از
غسل و کفن حضرت را در جریان کار گذاشتند آنگاه به
محل دفن حرکت دادند.
رسول خدا صلى الله علیه و آله جنازه را تشییع کرد قدمها را با آرامى برمى داشت و آرام
بر زمین مى گذاشت . در نماز وى هفتاد تکبیر گفت . سپس
داخل قبر شد و با دست مبارکش لحد قبر را درست کرد کمى در قبر دراز کشید و برخاست
جنازه را در قبر گذاشت ، خطاب به فاطمه فرمود:
فاطمه !
جواب داد:
لبیک یا رسول الله ! فرمود:
آنچه را خدا وعده داده بود درست دریافتى ؟
پاسخ داد:
بلى ! خداوند شما را بهترین پاداش مرحمت کند.
حضرت تلقینش را گفت از قبر بیرون آمد. خاک بر قبر ریختند. مردم که خواستند
برگردند دیدند و شنیدند رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود:
پسرت ! پسرت !
پس از پایان مراسم دفن پرسیدند:
یا رسول الله ! شما را دیدیم کارهایى کردى که قبلا با هیچکس چنین کارى نکرده بودى ؟
لباس خود را به او کفن کردى با پاى برهنه و آرام ، آرام او را تشییع نمودى ، با هفتاد
تکبیر برایش نماز گزاردى در قبر وى خوابیدى و لحد را با دست خود درست کردى و
فرمودى : پسرت ! پسرت !
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود:
همه اینها داراى حکمت است .
اما اینکه لباس خود را به او کفن کردم به خاطر این بود که روزى از قیامت صحبت کردم و
گفتم : مردم در آن روز برهنه محشور مى شوند فاطمه خیلى ناراحت شد و گفت : واى از این
رسوایى ! من لباسم را به او کفن کردم و از خداوند خواستم کفن او نپوسد و با همان کفن
وارد محشر گردد.
و اینکه با پاى برهنه و آرام او را تشییع کردم به خاطر ازدحام فرشتگان بود که براى
تشییع فاطمه آمده بودند.
و اینکه در نماز هفتاد تکبیر گفتم براى این بود که فرشتگان در هفتاد صف بر نماز
فاطمه ایستاده بودند.
و اینکه در قبرش خوابیدم بدین جهت بود روزى به او گفتم : هنگامى که میت را در قبر
گذاشتند قبر بر او فشار مى دهد و دو فرشته (نکیر و منکر) از او سؤ الاتى مى کنند.
فاطمه ترسید و گفت :
واى از ضعف و ناتوانى ! آه ! به خدا پناه مى برم از چنین روزى ! من در قبرش خوابیدم
تا فشار قبر از او برداشته شود.
و اینکه گفتم : پسرت ! پسرت !
چون آن دو فرشته وارد قبر شدند از فاطمه پرسیدند پروردگارت کیست ،
گفت : پروردگارم الله است .
پرسیدند: پیغمبرت کیست ؟
پاسخ داد: محمد صلى الله علیه و آله پیغمبر من است .
پرسیدند: امامت کیست ؟ فاطمه حیا کرد از اینکه بگوید فرزندم على است . لذا من گفتم :
پسرت ! پسرت ! على بن ابى طالب علیه السلام است و خداوند نیز از او پذیرفت
شخصى به اباذر نوشت :
به من چیزى از علم بیاموز!
اباذر در جواب گفت :
دامنه علم گسترده تر است ولى اگر مى توانى بدى نکن بر کس که دوستش مى دارى .
مرد گفت :
این چه سخنى است که مى فرمایى آیا تاکنون دیده اید کسى در حق محبوبش بدى کند؟
اباذر پاسخ داد:
آرى ! جانت براى تو از همه چیز محبوب تر است . هنگامى که گناه مى کنى بر خویشتن
بدى کرده اى.
جویبر از اهل یمامه بود، هنگامى که آوازه پیغمبر صلى الله علیه و آله را شنید، به مدینه
آمد و اسلام آورد. طولى نکشید از خوبان اصحاب
رسول خدا به شمار آمد و مورد توجه پیامبر اسلام قرار گرفت . چون نه ،
پول داشت و نه ، منزل و نه ، آشنایى ، پیغمبر صلى الله علیه و آله دستور داد در مسجد
به سر برد. تدریجا عده اى از فقرا اسلام آوردند و آنان نیز با جویبر در مسجد به سر
مى بردند. رفته رفته مسجد پر شد، همه در مضیقه قرار گرفتند. از جانب خداوند
دستور رسید کسى حق ندارد در مسجد بخوابد! پیامبر دستور داد بیرون مسجد سایبانى
ساختند تا مسلمانان غریب و بى پناه در آنجا ساکن شوند و آن مکان را (صفه ) نامیدند و
به ساکنین آنجا اهل صفه مى گفتند. رسول خدا مرتب به وضع آنها رسیدگى مى کرد و
مشکلاتشان را برطرف مى ساخت .
روزى پیامبر اسلام براى رسیدگى به وضع آنها تشریف آورده بود، به جویبر که
جوان سیاه پوست ، فقیر، کوتاه قد و بدقیافه بود، با مهر و محبت نگریست ، فرمود:
جویبر چه خوب بود زن مى گرفتى تا هم نیاز تو به زن برطرف مى شد و هم او در
کار دنیا و آخرت به تو کمک مى کرد. جویبر عرض کرد:
یا رسول الله ! پدر و مادرم فداى تو باد! چه کسى به من رغبت مى کند، نه ، حسب و نسب
دارم و نه ، مال و جمال ، کدام زنى حاضر مى شود با من ازدواج کند؟
رسول خدا فرمود:
جویبر! خداوند به برکت اسلام ارزش افراد را دگرگون ساخت ، کسانى که در جاهلیت
بالانشین بودند آنها را پایین آورد و کسانى که خوار و بى مقدار بودند، مقام آنها را بالا
برد و عزیز کرد.
خداوند به وسیله اسلام افتخار و بالیدن به قبیله و حسب و نسب را به کلى از میان
برداشت . اکنون همه مردم ، سیاه و سفید قریشى و عرب یکسانند و همه فرزندان آدمند، آدم
از خاک آفریده شده است و هیچکس بر دیگرى برترى ندارد. مگر به وسیله تقوا و محبوب
ترین انسان روز قیامت در پیشگاه خداوند افراد پارسا و پرهیزگارند. من امروز فقط
کسى را از تو برتر مى دانم که تقوا و اطاعتش نسبت به خدا از تو بیشتر است .
سپس فرمود:
جویبر! هم اکنون یکسره به خانه زیاد بن لبید رئیس طایفه بنى بیاضه برو و بگو من
فرستاده پیامبر خدا هستم و آن حضرت فرمود: دخترت ((ذلفا)) را به همسرى منِ جویبر
درآور!
در مقام خواستگارى
ادامه مطلب ...
ابوالقاسم قشیرى از شخصى نقل مى کند:
از کاروانى که عازم مکه بود، فاصله داشتم ، بانویى را در بیابان دیدم متحیر و نگران
است . به نزد او رفتم هر چه از او پرسیدم با آیه اى از قرآن جوابم را داد.
پرسیدم : تو کیستى ؟
گفت : وقل سلام فسوف تعلمون (اول سلام بگو آنگاه بپرس .)
بر او سلام کردم و گفتم :
در اینجا چه مى کنى ؟
گفت : و من یهدى الله فماله من مضل (فهمیدم راه را گم کرده است .)
پرسیدم : از جن هستى یا از انس ؟
جواب داد: یا بنى آدم خذوا زینتکم (یعنى از آدمیان هستم .)
گفتم : از کجا مى آیى ؟
پاسخ داد: ینادون من مکان بعید (فهمیدم که از راه دور مى آید.)
گفتم : کجا مى روى ؟
گفت : لله على الناس حج البیت (دانستم قصد مکه را دارد.)
گفتم : چند روز است از کاروان جدا شده اى ؟
گفت : و لقد خلقنا السموات فى ستته ایام (فهمیدم که شش روز است .)
گفتم : آیا به غذا میل دارى ؟
گفت : و ما جعلنا جسدا لا یاکلون الطعام (دانستم که میل به غذا دارد به او غذا دادم .)
گفتم : عجله کن و تند بیا.
گفت : لا یکلف الله نفسا لا وسعها (فهمیدم خسته است .)
گفتم : حالا که نمى توانى راه بروى بیا با من سوار شتر شو!
گفت : لو کان فیهما الهة الا الله لفسدتا (یعنى سوار شدن مرد و زن نامحرم
بر یک مرکب موجب فساد است . به ناچار من پیاده شدم و او را سوار کردم .)
گفت : سبحان الله الذى سخر لنا هذا (در
مقابل این نعمت ، خدا را شکر نمود.)
چون به کاروان رسیدیم ، گفتم :
آیا کسى از بستگان شما در کاروان هست ؟
گفت : یا داود انا جعلناک خلیفة و ما محمد الا رسول الله . یا یحیى خذ الکتاب . یا موسى انى انا الله (فهمیدم چهار نفر از کسان وى در کاروان هستند و اسمهایشان داود، موسى ، یحیى و محمد مى باشد. آنها را صدا کردم ، در این وقت چهار نفر با شتاب به سوى وى دویدند.)
پرسیدم : اینها با تو چه نسبتى دارند؟
در جواب گفت : المال و البنون زینة الحیواة الدنیا (دانستم که چهار نفر فرزندان وى هستند.)
هنگامى که آنان نزد مادرشان رسیدند، گفت :
یا ابتى استاجره خیر من استاجرت لقوى امین (متوجه شدم که به پسرانش مى
گوید، به من مزدى بدهند آنان نیز مقدارى پول به من دادند.)
سپس گفت : والله یضاعف لم یشاء (فهمیدم مى گوید مزدم را زیادتر بدهند، از
این رو مزدم را اضافه کردند.)
از آنان پرسیدم : این زن کیست ؟
پاسخ دادند: این زن مادر ما فضه ، کنیز حضرت فاطمه زهراست که مدت بیست سال است به جز قرآن سخن نمى گوید.