کاروانی برای تجارت به شهری می رفت ...
پسری همراه کاروان بود که کتابی رو محکم گرفته بود ...
سفر به اتمام رسید و کاروان بدون اینکه تجارت پرسودی رو به ارمغان آورده باشه در حال بازگشت بود .
از پسرک پرسیدند حتما کتاب با ارزشیست که مثل چشمهایت ازش مراقبت می کنی... ؟
گفت : آری ، من پسر فلان تاجر مشهورم این کتاب تجارت اوست ولی تا به حال فرصت نکرده ام آن را مطالعه کنم.
و محتویات کتاب : توصیه های پدر بود که برای تجارت به کدام شهر بروی ،به کدام بازار و کدام جنس را بخری و کدام جنس را بفروشی و...
خداوند حکیمه.
چون ما حکیمانه زندگی نمیکنیم ، زندگیمون دچار بحران میشه ، بحرانهای لاینحل ...
وگرنه زندگی به این پیچیدگیها هم نیست.
و باور نداریم قرآن شفاست!
شاید سخت نباشه که ترازوی دل آدم خدا باشه ، تمرین میخواد ...
پ.ن متاسفانه
هیچ وقت مطلب نابی وجود نداشته ... ( تشکر
از دوستانیکه تشریف میارن و اینجا رو آپ
نشده میبینن
)
قصۀ همون ناباوری است و تیری گران، جانسوز ...